یادداشت های من...

این وبلاک مختصری از خاطرات وتجربه های شخصی یه دختر 19 ساله ست اگه مایل باشید میتونین با دنبال کردن وبلاگم خواننده مطالبم باشید

یادداشت های من...

این وبلاک مختصری از خاطرات وتجربه های شخصی یه دختر 19 ساله ست اگه مایل باشید میتونین با دنبال کردن وبلاگم خواننده مطالبم باشید

یه لحظه هایی تو زندگی هر آدمی هست که دلش میخواد نباشه میخواد برا لحاظاتی نفس نکشه

حس نکنه...

نفهنه...

خیلی سخته حرفا و کارایی رو بهت نسبت بدن که هیچ ارتباطی به ت نداره!

گاهی دل آدم هوس گریه میکه^_^

حوس یه داد محکم از ته دل ...

اینکه میگن جانم به لب رسیده رو تجربه کردی!یا شنیدی!؟

من هم دیدم هم شنیدم

وهم با بند بند وجودم حسش کردم ...

با گوشت و استخونم حسش کردم...

سخته خیلی سخت :/

به این مرحله که میرسی هیچ چیزی خوشحالت نمیکنه_

ولی برعکسش کوچیک ترین مشکلات میتونه بهمت بریزیه و ناراحتت کنه!》》》

آدما ¡¡¡

وقتی از دور به زندگیت نگاه میکنن._.

فقط چیزایی رو میبینن که تو ظاهر هستن...

ولی...

آیا با نگاه ظاهری میشه یکی رو قضاوت کرد!

من میگم نه...

ولی اگه ت نظرت بله هس به خودت مربوطه و خدای خودت...

با این قضاوتا خدا میدونه چه دل هایی که نمیشکنه چه زندگی هایی چه تعداد آدم هایی نابود نمیشن آدما خیلی پیچیده تر از اونیین که فکرشو میکنیم آدم حتی نمیتونه خودشو درست بشناسه چه برسه به آدمای اطرافش...

دلم میگره وقتی چیزایی درمورد خودم میشنوم که هیچ شباهتی به من واقعیم نداره...

شاید کاری که من دوسال پیش انجام دادم اگه تو توی موقعیت من بودی بدترشو انجام میدادی...شاید من اون موقع با الان من فرق داره...

هرکسی خطاهایی ت زندگیش داره ولی اینکه با خطاهای گذشته ی آدما اونارو قضاوت کنیم کار درستی نیست...

موقعی میتونی کسیو قضاوت کنی که زندگی که اون کرده رو بکنی راهایی که اون شخص رفته رو بری...

ولی همگی میدونیم این غیر ممکنه...غیر ممکن و نشدنی...

پس چه خوب میشد اگه زندگیه خودمون مهم تر از سرک کشین ت زندگی دیگران میشد:)

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۵ ارديبهشت ۹۹ ، ۰۲:۳۷
زهرا بانو

enlightenedیک عدد منه مجول...


شبیه  پازلی شدم که تیکه هاش گم شده

تو یه جاده ایم پر علامت سوال بین خودمو خودم گیر کردم

بنظر میاد رامو گم کردم شایدم کردم درست نمیدونم !!!

میخوام محکم وقوی باشم حداقل تظاهر کنم ):

ولی گاهی نیاز داری غر بزنی خودتو خالی کنی از ته دل فریاد بزنی آدمه دیگه گاهی دلش هوای یه هم صحبت میکنه هم صحبتی با کسی که میفمتش هم صحبتی با یکی از جنس وحال و هوای خودشه سخت میشه آدمی با این مشخصات پیدا کرد این روزا آدما خودشونم نمیفهمن چه برسه به دیگران...

من تو خستگی هام کسی رو ندارم/:

من وقتی خسته میشم تموم غر زدنا و خستگی هامو تو مشتم میریزم شاید دیوار بتونه حرفامو بفهمه!!!

من وقتی دلتنگ میشم با قلم و کاغذ روی میزم اختلاط میکنم
آخر همه دلتنگی هام به شعرایی میرسه که ...شعرایی که حرفایه های تلخ و ناگفته دلمو فاش میکنه...

آخ گفتم دل...این دل چه بلاهایی که سر آدم نمیاره دلم خیلی وقته کاسه صبرش از حرفای ناگفته سریز شده فک کنم! دلم... دیگه هویتی ازش باقی نمونده...

یه وقتایی هست که احساس میکنی خسته ای خیلی خسته..!

جوری که نه با مشت نه با شعر نمیتونی رفعش کنی اون لحظه دلت رها شدن میخواد رها شدن تو موج بیخیالی رها شدنی که هیچ گرفته شدنی و نجاتی دراون نباشه...

اتفاقات و سختیای عجیب غریبی رو تجربه کردم از بزرگ شدن تو بچگی بگیر تا هرچی که به ذهنت میرسه... یه پرتگاه و یک هوای خوب جون میده برای پرواز...

آغاز یه پرواز که آخرش از اولش بهتره حال دلی که نتونه حرف بزنه مگه بهتراز این میشه !!!

با خودت میگی مگه دلم حرف میزنه! بلههههه چرا نمیزنه البته که حرف میزنه اگه دل حرف نمیزد که عشق بی معنا میشد
اصلا دل حرف نمیزد که کلمه ای به اسم انسانیت وجود نداشت اگه دل حرف نمیزد شاید میشه گفت عاقل تر بودیم  ¡¿

آدم عاقل که عاشق نمیشه...

میشه عشق جز دردسر و زجر کشیدن چیزی نداره ک...

دل که لال بشه عقل حاکم میشه...

خب تو این وضعیت و حال و اوضاع کار عاقلانه ای نیس ادامه این زندگی چشامو میبنم صدایی نمیاد سکوت و سکوتتتت.......................

قدم اول رو که برمیدارم کل وجودمو ترس بغل میکنه

قدم دومی که برمیدارم دیگه روی زمین نیستم یه آزادی عجیبی تو بند بند وجودم حس میکنم حس رها شدن...چشامو که وا میکنم خودمو بین هوا و زمین پیدا میکنم ...

و قدم سوم...یه جسم نیم جون یه روح آزاد شده...و این بود پایان یه قلب تنها...
 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۶ فروردين ۹۹ ، ۰۱:۵۴
زهرا بانو

...<<یک عدد ساده ی احمق>>...

شنیدی که میگن اگه خر هم یبار بیوفته تو چاله دفعه بعد از راهی میره که دیگه این اتفاق براش نیوفته،خیلی صادقانه باید بگم من از اون خرم خرترم...اگه هزاربارم بیوفتم تو چاله بازم از همون راهی میرم که پره چاله چولست:(

شاید با خودتون بپرسین چرا؟ مگه کم عقلی یا... یا ای وجود نداره.خلاصه اش این میشه که من یه آدم ساده ی احمق و البته بشدت زود باورم.طوری که احمقانه ترین دروغ هارو باور میکنم اونقدری زود اعتماد میکنم که اگه ماجرای اعتماد کردن هامو بهتون بگم روده پر میشید ازخنده.به خاطر همین خصلت هام اغلب تو جمع های دوستانه اذیت میشم.هرکسی باهر حرفی خیلی راحت میتونه سرکارم بزاره و یه دل سیر بخنده.حتی کسایی که دوستشون دارم هم مسخرم میکنن یا بقول معروف دنبال نخود سیاه میفرستادنم.تا همین چندی پیش فکر میکردم هیچ نسخه ای از من در هیچ کجای این کره خاکی وجود نداره ولی با وارد شدن به سن جوانی وتجربه حظور دریک اجتماع بزرگتر از خانواده(جامعه)به این درک رسیدم که تنها نیستم.شاید این مشکل فقط مال من نیست ودیگرانی هم هستن که از این موضوع عذاب میکشن ولی خب مصلمنا هر چاهی راهی هم داره.خب الان سوال اینه! راهش چی میتونه باشه؟بنظر من تنها راهش کنترل خصلت های آزاردهندست.خصلت هایی که اگه در حد خود ومعمول باشن خیلی هم میان اکثریت محبوبند.البته این نظر منه...تنها کاری که باید میکردم این بود که از خودم میپرسیدم عایا من بعلاوه دیگران با خودمم مهربونم ؟؟به خودم اعتماد دارم؟؟؟بیشترکه فکر کردم .فهمیدم که ای خیال باطل این ساختمون از پایه سسته.من همه این رفتارای به ظاهرخوب رو فقط و فقط با دیگران داشتم.این ناعادلانست من اگه خودمو دوست نداشته باشم کسی رو هم نموتونم واقعی دوستش ذاشته باشم من اگه به خودم مهربونی نکنم نباید انتظار اینو اشته باشم که آدمای دیگه باهام مهربونی کنن.واز همه مهم تر باید متوجه شدم همه لیاقت مهربونی واعتماد کردن ندارن .اگه به این موضاعات به ظاهر کوچیک ولی خیلی مهم بیشتر توجه کنیم شاید بتونیم خوشحال تر زندگی کنیم

 

جملات پایانی:

نمیدونم اگه نوشتن بلد نبودم باید غر هامو...ناراحتی هامو...دلتنگی هامو...گریه هامو...فریاد های غرق سکوتمو... چطوری خالی میکردم...

 

نوشته شده توسط:یک من داغون...(زهرا بانو)

 

laughbroken heart

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۲ بهمن ۹۸ ، ۲۰:۴۷
زهرا بانو