یه لحظه هایی تو زندگی هر آدمی هست که دلش میخواد نباشه میخواد برا لحاظاتی نفس نکشه
حس نکنه...
نفهنه...
خیلی سخته حرفا و کارایی رو بهت نسبت بدن که هیچ ارتباطی به ت نداره!
گاهی دل آدم هوس گریه میکه^_^
حوس یه داد محکم از ته دل ...
اینکه میگن جانم به لب رسیده رو تجربه کردی!یا شنیدی!؟
من هم دیدم هم شنیدم
وهم با بند بند وجودم حسش کردم ...
با گوشت و استخونم حسش کردم...
سخته خیلی سخت :/
به این مرحله که میرسی هیچ چیزی خوشحالت نمیکنه_
ولی برعکسش کوچیک ترین مشکلات میتونه بهمت بریزیه و ناراحتت کنه!》》》
آدما ¡¡¡♡
وقتی از دور به زندگیت نگاه میکنن._.
فقط چیزایی رو میبینن که تو ظاهر هستن...
ولی...
آیا با نگاه ظاهری میشه یکی رو قضاوت کرد!
من میگم نه...
ولی اگه ت نظرت بله هس به خودت مربوطه و خدای خودت...
با این قضاوتا خدا میدونه چه دل هایی که نمیشکنه چه زندگی هایی چه تعداد آدم هایی نابود نمیشن آدما خیلی پیچیده تر از اونیین که فکرشو میکنیم آدم حتی نمیتونه خودشو درست بشناسه چه برسه به آدمای اطرافش...
دلم میگره وقتی چیزایی درمورد خودم میشنوم که هیچ شباهتی به من واقعیم نداره...
شاید کاری که من دوسال پیش انجام دادم اگه تو توی موقعیت من بودی بدترشو انجام میدادی...شاید من اون موقع با الان من فرق داره...
هرکسی خطاهایی ت زندگیش داره ولی اینکه با خطاهای گذشته ی آدما اونارو قضاوت کنیم کار درستی نیست...
موقعی میتونی کسیو قضاوت کنی که زندگی که اون کرده رو بکنی راهایی که اون شخص رفته رو بری...
ولی همگی میدونیم این غیر ممکنه...غیر ممکن و نشدنی...
پس چه خوب میشد اگه زندگیه خودمون مهم تر از سرک کشین ت زندگی دیگران میشد:)