یک عدد منه مجول...
شبیه پازلی شدم که تیکه هاش گم شده
تو یه جاده ایم پر علامت سوال بین خودمو خودم گیر کردم
بنظر میاد رامو گم کردم شایدم کردم درست نمیدونم !!!
میخوام محکم وقوی باشم حداقل تظاهر کنم ):
ولی گاهی نیاز داری غر بزنی خودتو خالی کنی از ته دل فریاد بزنی آدمه دیگه گاهی دلش هوای یه هم صحبت میکنه هم صحبتی با کسی که میفمتش هم صحبتی با یکی از جنس وحال و هوای خودشه سخت میشه آدمی با این مشخصات پیدا کرد این روزا آدما خودشونم نمیفهمن چه برسه به دیگران...
من تو خستگی هام کسی رو ندارم/:
من وقتی خسته میشم تموم غر زدنا و خستگی هامو تو مشتم میریزم شاید دیوار بتونه حرفامو بفهمه!!!
من وقتی دلتنگ میشم با قلم و کاغذ روی میزم اختلاط میکنم
آخر همه دلتنگی هام به شعرایی میرسه که ...شعرایی که حرفایه های تلخ و ناگفته دلمو فاش میکنه...
آخ گفتم دل...این دل چه بلاهایی که سر آدم نمیاره دلم خیلی وقته کاسه صبرش از حرفای ناگفته سریز شده فک کنم! دلم... دیگه هویتی ازش باقی نمونده...
یه وقتایی هست که احساس میکنی خسته ای خیلی خسته..!
جوری که نه با مشت نه با شعر نمیتونی رفعش کنی اون لحظه دلت رها شدن میخواد رها شدن تو موج بیخیالی رها شدنی که هیچ گرفته شدنی و نجاتی دراون نباشه...
اتفاقات و سختیای عجیب غریبی رو تجربه کردم از بزرگ شدن تو بچگی بگیر تا هرچی که به ذهنت میرسه... یه پرتگاه و یک هوای خوب جون میده برای پرواز...
آغاز یه پرواز که آخرش از اولش بهتره حال دلی که نتونه حرف بزنه مگه بهتراز این میشه !!!
با خودت میگی مگه دلم حرف میزنه! بلههههه چرا نمیزنه البته که حرف میزنه اگه دل حرف نمیزد که عشق بی معنا میشد
اصلا دل حرف نمیزد که کلمه ای به اسم انسانیت وجود نداشت اگه دل حرف نمیزد شاید میشه گفت عاقل تر بودیم ¡¿
آدم عاقل که عاشق نمیشه...
میشه عشق جز دردسر و زجر کشیدن چیزی نداره ک...
دل که لال بشه عقل حاکم میشه...
خب تو این وضعیت و حال و اوضاع کار عاقلانه ای نیس ادامه این زندگی چشامو میبنم صدایی نمیاد سکوت و سکوتتتت.......................
قدم اول رو که برمیدارم کل وجودمو ترس بغل میکنه
قدم دومی که برمیدارم دیگه روی زمین نیستم یه آزادی عجیبی تو بند بند وجودم حس میکنم حس رها شدن...چشامو که وا میکنم خودمو بین هوا و زمین پیدا میکنم ...
و قدم سوم...یه جسم نیم جون یه روح آزاد شده...و این بود پایان یه قلب تنها...